خودم میدونم خندهداره، حتی کمی مضحک. یه ذره هم احمقانه، و صد البته خوشخیالی. آرزوهام رو میگم، همونها که به نظرمن دست یافتنی بود، براش برنامه ریخته بودم، 10 سال جون کنده بودم و جز یک نفر، به هیچ کس نگفته بودم.
بار اول که به اون گفتم، بازار طلا بود، برای اولین بار باهم رفته بودیم، توی زیرزمین داشت طلا نگاه میکرد و پشت سرهم قندهای دلش برای حلقهها و توگردنیهای ریزنقش آب میرفت، برگشت و نگاهی به من کرد و بلند خندید. درست با همون لحنی که همیشه برای چیزهایی که به نظرش احمقانه میاومدند. صدایی مانند " هه هه هه". تا چند دیقیه هم لبخند مضحکه کنندهاش روی لب بود و یکی دوبارهم از گوشه چشم به من نگاه کرد و سرکی از روی تاسف تکون داد به این معنی که: بخت منو باش!
سایت سرگرمی
خب همیشه همینطوری بوده؛ مثلا وقتی به هرسه پسرداییم گفتم که دیروز توی باغ یک سر فلزی پیدا کردم، شبیه کلاهخودهای شوالیهها، اما از داخلش سیمهایی بیرون اومده بود که وقتی به هم میزدیش دهن سر تکان میخورد و صدای عجیبی ازش بیرون میاومد، پسردایی بزرگتر گفت: خجالت بکش، دروغ گفتن کار خوبی نیستو وسطی گفت: جدا انتظار داری من این حرف رو باور کنم؟ فقط تهتقاری بود که حرفم رو باور کرد، همیشه ما دوتا باهم خوب بودیم، فاصله سنیمون دوماه بود، باهم میخوابیدیم، میخوردیم، بازی میکردیم، درس میخوندیم و...
گرچه اون هم بعدها بهم گفت که فلان حرفی که به من زدی دروغ بود. فقط خدا میدونه که اون روز چقدر از این حرفش ناراحت شدم، ای حرفش به این معنی بود که تنها کسی که توی دنیا به حرفهای من نمیخندید حالا دیگه از من رو برگردونده و به رنگ جماعت در اومده.
اما من هنوز اون صحنه رو به وضوح در خاطرم داشتم، با اینکه اون موقع 7 سالم بیشتر نبود، اما خوب میفهمیدم چی خیاله و چی واقعیت.
میدونم که وقتی بهش گفتم دارم میمیرم، بازم باور نکرد، بازم خندید، سعی کردم بهش توضیح بدم که از دست دادن قدرت تخیل یعنی مرگ، یعنی اینکه تو دیگه هیچ چیزی نداری که در تملک خودت باشه و بتونی توش آزاد باشی. گرچه سعی کرد آرومم کنه، اما از پشت کلمات، لبخند مضحکه کنندهش رو واضح دیدم.
وقتی خیالت رو از دست بدی، دیگه نمیتونی آرزو داشته باشی، دیگه هیچکاری نمیتونی بکنی. میشی یه رباط، که باید یه سری بیان و کدهایی رو برنامه ریزی کنن تا بتونی حرکت کنی، کار کنی، جرف بزنی، بخندی، گریه کنی...
وقتی خیالت رو از دست بدی، یعنی مرگ آرزوها، یعنی دیگه وجود نداری، یعنی همه وجودت مکانیکی شده، یعنی تو، یکی دیگه هستی.
بله، من خیالم رو دارم از دست میدم، اینو خودم فهمیدم، نگید چجوری. آدم خودش خوب میتونه بفهمه. میدونم دارید احتمالا به این مزخرفات من میخندید. دیگه برام عادی شده. خاصه بعداز اون روز تو بازار...